یکی بود, یکی نبود. تصویر زفت پیر مردی بود بـه نام عمو نوروز کـه هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه مـی افتاد و عصا بـه دست مـی آمد بـه سمت دروازه شـهر.

بیرون از دروازه شـهر پیرزنی زندگی مـی کرد کـه دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا مـی شد, جایش را جمع مـی کرد و بعد از خانـه تکانی و آب و جاروی حیـاط, خودش را حسابی تر و تمـیز مـی کرد. تصویر زفت بـه سر و دست و پایش حنای مفصلی مـی گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته که تا سرمـه و سرخاب و زرک آرایش مـی کرد. یل ترمـه و تنبان قرمز و شلیته پرچین مـی پوشید و مشک و عنبر بـه سر و صورت و گیسش مـی زد و فرشش را مـی آورد مـی انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو بـه روی باغچه اش کـه پر بود از همـه جور درخت مـیوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو مـی چید و در یک سینی دیگر هفت جور مـیوه خشقل و نبات مـی ریخت. بعد منقل را آتش مـی کرد و مـی رفت قلیـان مـی آورد مـی گذاشت دم دستش. اما, سر قلیـان آتش نمـی گذاشت و همانجا چشم بـه راه عمو نوروز مـی نشست.
اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم کـه قبل از عید پست کنم…

چندان طول نمـی کشید کـه پلک های پیرزن سنگین مـی شد و یواش یواش خواب بـه سراغش مـی آمد و کم کم خرناسش مـی زفت بـه هوا.

در این بین عمو نوروز از راه مـی رسید و دلش نمـی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همـیشـه بهار از باغچه مـی چید رو او مـی گذاشت و مـی نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمـی داشت مـی گذاشت سر قلیـان و چند پک بـه آن مـی زد و یک نارنج از وسط نصف مـی کرد؛ یک پاره اش را با قندآب مـی خورد. آتش منقل را به منظور اینکه زود سرد نشود مـی کرد زیر خاکستر؛ ررزن را مـی بوسید و پا مـی شد راه مـی افتاد.

آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن مـی شد و پیرزن بیدار مـی شد. اول چیزی دستگیرش نمـی شد. اما یک خرده کـه چشمش را باز مـی کرد مـی دید ای داد بی داد همـه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیـان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت مـی فهمـید کـه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.

پیر زن خیلی غصه مـی خورد کـه چرا بعد از آن همـه زحمتی کـه برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی کـه باید بیدار مـی ماند خوابش و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل مـی کرد کـه چه کند و چه نکند که تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ که تا یک روزیی بـه او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد بـه سمت شـهر و او بتواند چشم بـه دیدارش روشن کند.

پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ نمـی داند کـه سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یـا نـه. چون بعضی ها مـی گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیـا بـه آخر مـی رسد و از آنجا کـه دنیـا هنوز بـه آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.

: تصویر زفت ، تصویر زفت




[عمو نوروز و ننـه سرما - اتل متل توتوله تصویر زفت]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 18 Jul 2018 11:32:00 +0000